آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بيمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
نویسنده: باربارا دي آنجلس
تصور کنيد براي سفر به سياره ي ديگر ي انتخاب شده ايد و تنها موردي که راجع به ساکنان آن مي دانيد، آن است که ظاهر فيزيکي مشابهي با شما دارند. بعد از سفري طولاني در فضا، به اين نقطه ي دور افتاده از دنيا مي رسيد. از سفينه ي خود خارج شده و با اين موجودات خوش سيما سلام و احوالپرسي مي کنيد.
داشتن یک انتخاب درست که منجر به زندگی سعادتمندانه می شود، نیاز به دقت و توجه بسیار زیاد دارد. اگر در مرحله ازدواج هستید و می خواهید بهترین توصیه های روانشناسان درباره انتخاب درست را بشنوید، نگاهی به این مطلب بیندازید که به طور خلاصه، تمام نیازهای اطلاعاتی شما را برطرف می کند.
خدای عزیز!
به جای این که بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟
خدای عزیز!
شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
"نباید ایمان خود به بشریت را از دست بدهید. اگر چند قطره از آب اقیانوس آلوده شود کل اقیانوس آلوده نمی گردد."
"فاصله بین آنچه انجام می دهیم و آنچه توانایی انجامش را داریم برای حل بیشتر مشکلات جهان کافی خواهد بود."
دلم سفر می خواهد...
نه برای رسیدن به جایی..
فقط بخاطر ِ رفتن ...!
سرما بیداد می کند . و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم . نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با اب بینی ام مخلوط میشود .دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلتفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس میسپارم .
چه قدر این احساس قشنگه
که دلم به تو گیره
که به شوق دیدن تو
داره تو سینه میمیره
تا به حال چندبار به خود گفته ای که من پدرم را نمیبخشم چونکه.....
من مادرم را نمیبخشم اخه.....
چندبار؟
من در اغوش و او بیخود ز خویش
مست بودم از ان حال و هوا
بر خیالم نگذشت حتی یه ان
روزی او پرگیرد بی سروصدا
به چشمان بنگر انبوه دردم را حس میکنی
مفهوم نگاهم را درک میکنی
نه,نه,چشمانت رانبند,اشک نریختم که رو برگردانی,نگاهم کن
بگذار جاری شود ازچشمانی که لبریز است
صبر کن طاقت بیار چشمانت را نبند,میخندم برایت
میخواهم که بمانی ,میخندم شاید اینگونه بخوانی هجوم تنهایی سردم را
چرا؟چرا حال رو برمیگردانی من که خندیدم ,بگذار نگاهت کنم
بگذار نگاهت کنم
حال تو میگریی؟اخرچرا؟
بگو من چه کنم؟من که خود از تو خواستم رو برنگردانی و نگاهم کنی حال با این چشمان گریان تو چه کنم!
اشک نریز نمیخواهم رو برگردانم
میخواهم نگاهت کنم
؟چه بی صدا میگذری و میروی ,بی انکه به تنهایی من بیندیشی کوله ات را میبندی و راه سفر را در پیش میگیری!!!
نگاهی به پشت سر خود نمی اندازی که مبادا چشمان گریانم را ببینی؟
ایا به ذهنت ختور نمیکند بی تو چه کنم؟
باشد!باشد برو !فراموش میکنم ولی نه گذشته و خاطرات را بلکه اینده را فراموش میکنم!
اینده ای که باهم نقشه اش را کشیده بودیم...
.
قلمو کاغذت رو اماده کن و بنویس
نه واسه من
نه واسه کسی دیگه
بلکه فقط فقط واسه خودت
توقع و نفهمیدن سرمنشاء همه ی ناراحتی هاست.
مدیون خودم نباشم(عمل کنم به انچه که میدانم درست است)
تعداد صفحات : 2
<a onClick="javascript:window.open('[-Send_Link-]','','width=500px,height=300px,scrollbars=yes')" href="javascript:void(0)">ارسال لینک</a>