اسمان غرلید ترکاند بغض من
اشک جاری گشت به روی گونه ام
یادشبهای عریانی عشق
من اسیر برکه ویرانی ام
روزگاری در اقیانوس زندگی
خنده برلب میگذشت ساعتها
لیکن شیطنت از راه رسید
وای از ان بستر وای از ان دلخوشیها
ماه غرق ناز بودواسمان غرق نیاز
من و او مبهوت در ان زمان
ترس بر وجودم چیره گشته بود
او محو تماشای مکان
ناگهان بادی وزیدو سوزشی برتن نهاد
انداخت از پای این درد بی امان
من را که همچو پروانه ای پربسته
بر دور این شمع گشته بودم نگران
دستانش به دورم حلقه زد
لب به روی لبهایم میگذاشت
اتش عشق چنان گرمم کرد
برف هم بر ان گرما اثرنداشت
من در اغوش و او بیخود ز خویش
مست بودم از ان حال و هوا
بر خیالم نگذشت حتی یه ان
روزی او پرگیرد بی سروصدا
هق هقم سکوت را در هم شکست
این سکوت مرگبار خانه را
وای از این جوروستم دردو غمم
میکوبد پیاپی مرا خاطره ها
.