تازگیها خوب یاد گرفته چطوری باهام حرف بزنه تا بفهمه چقدر دوسش دارم....
اینقده دور خودت نچرخ این زمونه دورت می زنه
اینا بازی روزگاره نه دست توئه نه دست منه
آخه فقط تو نیستی تو دنیا که کارت گیره روزگاره
ولی حتی یه لحظه کم نیار آخه هیچ کاری نشد نداره
اگه دنیا پشت هم برات ساز مخالف زد غمت نباشه
اگه خسته شدی و حوصله ات سر رفت و امید آخراشه
اگه حتی حس می کنی تنها ترین آدم رو این زمینی
ولی یادت نره یکی اون بالا حواسش به بنده هاشه
اگه مسیر زندگیت راهی واسه رفتن نداشت
اگه هیشکی نموند و همه جا زدن اگه سایه اتم تنهات گذاشت
می خوای تسلیم سرنوشتت بشی حتی حرفشم نزن
یکی همین نزدیکیاست پیش تو پیش من
اونی این مسیر و پیش پات گذاشت هواتو داره تا آخرش
خودشم همین نزدیکیاست که دلگرمیم به بودنش
مردي، دير وقت، خسته و عصباني، از سر كار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود. - بابا! يك سوال از شما بپرسم؟ - بله، حتماً. چه سوالي؟ - بابا، شما براي هر ساعت كار، چقدر پول ميگيريد؟ مرد با عصبانيت پاسخ داد: «اين به تو ربطي ندارد. چرا چنين سوالي ميكني؟» فقط ميخواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول ميگيريد؟ - اگر بايد بداني خوب ميگويم، 20 دلار. پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. سپس به مرد نگاه كرد و گفت: « ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد؟» مرد بيشتر عصباني شد و گفت: « اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري، سريع به اتاقت برو، فكر كن و ببين كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز، سخت كار ميكنم و براي چنين رفتارهاي كودكانهاي وقت ندارم.» پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و بازهم عصبانيتر شد: «چطور به خودش اجازه ميدهد براي گرفتن پول از من چنين سوالي بپرسد؟» بعد از حدود يك ساعت، مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعاً چيزي بوده كه او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش ميآمد پسرك از پدرش درخواست پول كند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد. - خواب هستي پسرم؟ - نه پدر، بيدارم. - فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كردهام، امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتيهايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي. پسر كوچولو نشست، خنديد و فرياد زد: «متشكرم بابا!» بعد دستش را زير بالشش برد و چند اسكناس مچاله در آورد. مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصباني شد و با فرياد گفت: « با اينكه خودت پول داشتي، چرا باز هم پول خواستي؟» پسر كوچولو پاسخ داد: « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. ميتوانم يك ساعت از كار شمار را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ دوست دارم با شما شام بخورم
اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.
راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .
پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.
و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.
اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .
لطفا به من فحش نديد؛ خودمم دارم دنبال اون شخصی كه اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو كف دستش بگذارم
<a onClick="javascript:window.open('[-Send_Link-]','','width=500px,height=300px,scrollbars=yes')" href="javascript:void(0)">ارسال لینک</a>