درست یادم نیست
کی بود؟
کدام ساعت بود؟
چرا؟
ولی یک حسی در من متولد شد..
حسی که برایم شاید مبهم بود
نمیدانم چه حسی بود
ولی میدانم که برای اولین بار چنین حسی به من دست میافت.
یادم میاید اولین بار که این حس در من پیدا شد
ناگهان قلم لغزید و نوشتم
نیم ساعتی گذشت از نوشتن دست کشیدم
اصلا نفهمیدم چه نوشته بودم
پس شروع به خواندن آن کردم
و من چه نوشته بودم
"دوستش دارم"
فکر میکردم این حسی ست که روزی خاموش میشود
برای همین آن را در خودم حبس کرده بودم
کسی نباید میفهمید
ولی خدا میدانست دردم را
هر روز که این حس مبهم در من شعله ور میشد
میخواست راهی بیایبد
تا به همه بفهماند که دوستش دارم
ولی من آن حس را در خودم خفه میکردم
میترسیدم که همانند همه ی دوست داشتنهای
دروغیینی باشد
که در جامعه ی در حال پیشترفتمان معمول است
ولی اینچنین نبود
حس دوست داشتن من هیچگاه شعله اش در من خاموش نشد
هیچگاه کم رنگ نشد
با هر مشکلی که پیش میآمد
با دوری
یا گاهی با بدخلقی هایی که میدیدم
هیچوقت این حس در من کمرنگ نشد
خیلی فکر کردم اگر حسم عوض شد چه
واین فکر بیخودی مرا از ابراز
احساسات واقعیم میترساند
ولی دیگر فهمیدم که حسم عوض نخواهد شد
نخواستم بیشتر از این خودم را عذاب دهم
و حسم را پنهان نگه دارم
پس گوشهایم را بستم تا نشنوم
چشمانم را گرفتم تا نبینم
و داد زدم
DOSTET DARAM
...