کلماتم
دوباره شاعر شدهاند
از کدامسو نزدیک میشوی؟
شب را خاموش کن
بگذار بتابد
چشمهایت!
دعامان کرد که:
«دوستانم هرکجا هستند
روزهاشان پرتقالی باد!»*
امّا چرا سهم من شد
پرتقال خونی!
دل به دريا میزنم
دريا خروشان است...می میرم...
مگر در وقت جان دادن،تنت را سخت در آغوش خود گیرم
به دريا میزنم
دريا مرا سوی تو می آرد
اگرچه بوسه های سنگی اش بر قلب زارم زخم می کارد
دریا مرا باور کن
مرا بفهم
حتی اگر شده مرا ببلع!!!
من در کناری مانده ام...
تنهای تنها...
با نگاهت آتش می زنی
با دستت خاموش می کنی
چه کار است؟؟
نگاه نکن...
زمان دست توست
زمین دست توست
دنیا متلاشی میشود
وقتی دست روی دست میگذاری...
قد بلندم
اما نه آنقدر که ابرها را کنار بزنم
و از کار خدا سر در بیاورم...
پايان سخن اينکه
باورت نخواهم داشت ديگر
آخر تو بگو...
مگر رويا را هم مي توان باور کرد ؟
همیشه از درونم کسی
باز می دارد مرا از تلافی
هرچه دلت می خواهد
بدی کن!
من سوگوار نبودنت نیستم!!!
من شرمسار این همه
تحملم ...
بهانه هایت برای رفتن چه بچه گانه بود
چه بیقرار بودی زودتر بروی
از دلی که روزی
بی اجازه وارد آن شده بودی...
وقتی دلم می گیرد
می نویسم برای تو
ولی همه می خوانند الی تو...
این بار تو بگو دوستت دارم
نترس
من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید!!!
حوصله ات که سر می رود ؛
با دلـــــــــــــم بازی نکن
من در بی حوصلگی هایم با تو زندگی کرده ام …
استعداد عجیبی در شکستن داری....
قلب...غرور...پیمان...
استعداد عجیبی در نشستن دارم....
به پای تو...به امید تو...در انتظار تو....
همه گفتند که تَرکم کردی
ای سفر کرده به قرآن سوگند
به دلم آمده بر می گردی
تنهای تنها
آواره و دو دل
کاش مثل من باشی تا مرا بفهمی
مثل من باش و مال من ...
خوشبختی من
پیدا كردنِ تو
از میانِ این همه ضمیر بود.